غریبه آشنا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید ممنون میشم اگه نظر بدهید

پيوندها
جنجالی
غریبه
رحمت الله

کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غریبه و آدرس tanhaye.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 171
بازدید کل : 10258
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ

نويسندگان
مرتضی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : مرتضی

 

 
17 آبان 1389برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : مرتضی

دختری از پسری پرسید :   آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟
 
پسر گفت : نه ، نیستی
 
دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟
 
پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم
 
دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟
 
پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم
 
دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش
 
میکرد ،  پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :
 
تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی
 
من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را
 
و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد.

 
6 آبان 1389برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : مرتضی

 

عمریست که از حضور او جا ماندیم

 

                 در غربت سرد خویش تنها ماندیم

 

                                او منتظر ماست تا که بر گردیم

                                             ماییم که در غیبت کبری ماندیم

 
2 آبان 1389برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : مرتضی


 سلام به همه به عاشقان تنهای تنها مثل خودم سوختن و ساختن




بوسه یعنی وصل شیرین دولب

بوسه یعنی عشق در اعماق شب

بوسه یعنی مستی از مشروب عشق

بوسه یعنی آتش و گرمای تب

بوسه یعنی لذت از دلدادگی

لذت از شب لذت از دیوانگی

بوسه یعنی حس خوبه طعم عشق

طعمه شیرینی به رنگ سادگی

بوسه آغازی برای ما شدن

لحظه ای با دلبری تنها شدن

بوسه آتش میزند بر جسم و جان


 بوسه یعنی عشق من ، با من بمان


 شرم در دلدادگی بی معنی است

بوسه بر میدارد این شرم از میان


 طعم شیرین عسل از بوسه است


 پاسخ هر بوسه ای یک بوسه است


 بهترین هدیه پس از یک انتظار


 بشنوید از من فقط یک بوسه است


 بوسه را تکرار می باید نمود


 بوسه یعنی عشق و آواز و سرود


 بوسه یعنی وصل جانها از دو لب


 بوسه یعنی پر زدن ، یعنی صعود


بوسه یعنی شادی و شور و نشاط

بوسه یعنی عشق خالی از گناه

بوسه یعنی قلب تو از آن من

بوسه یعنی تو همیشه مال من

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : مرتضی


    شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

    ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای نرم نرمک پیشرفتم

    در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

    پیرمردی کور و فلج درگوشهای

    مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
    پسرک از سوز سرما میزند دندان بههم
    دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
    پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر درخانه ای

    تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:27 :: نويسنده : مرتضی

 چقدر سخته جدایی منم دارم خدایی

    تو كه نبودی گریه دمسازم بود

    وقتی بودی خوبیت آغوش بازم بود

    چقدر خونه تاریك و بیصدا بود

    دریچه پهن قلبم باریك و بی‌ندا بود

    راستی قناریهام دیگه نمیخونن

    برام توی كوچیكترین قفس

    خودشونو زندونی كردن برام

    چون تو نبودی حالیه

    یكی پیدا نمیشه همدل من شه

    توی این راه مهیب همسفرم شه

    میدونسیتی باغچه دیگه گل نمیداد

    حیاطشم بی تو صفایی نمیداد

    بار اولم بودش كه ناله و زاری زدم

    به كسی حرفی نگفتم تموم حرفام نگفته‌اس

    از سكوت كردنش مردم تموم حرفامو خوردم

    خیلی سخته كه دست من لمس نكنه دست تو

    رو دست و پام سست و فلج شه واسه تو

    چون تون نبودی حالیته

    آدمای خوب و بد دیگه یكی شدن برام

    آب و رنگشونم دیگه یكی شد برام

    آب و رنگشونم دیگه بی رنگ شد برام

    در بهار تابش خورشید ملایم دیگه سوزان برام

    برا من میون پاییز و بهار فرقی نداره

    میدونم تو خواب كه بهار روی ماه ‌تو بیاره

    ای خدا ای خدا از تو میخوام اسیر و مجنونش شم

    دیگه از بیهوده دویدن خسته شدم

    دیگه از بیهوده پریدنم خسته شدم

    میدونی چون تو نبودی حالیته

    خیلی بی انصافم كه بارون رحمت خدا خسته شدم

    خیلی بی انصافم كه كاراو حكمت خدا خسته شدم

    برا من خونه بدونه تو قفس شده

    برا من زندگی بی نفس شده

    مثل اون پرنده كه دیوونه شده

    مثل اون موجود منگی كه بدونه لونه شده

    تو میخوای منو ویرون بكنی

    تو میخوای مثل یه شیر منو زخمی بكنی

    تو میخوای پرنده رو از تو آشیونه‌اش بیرون بكنی

    من میگم تو میخوای با من اینجور بكنی

    تو میگی نه من میگم چون تو نبودی حالیته

    برا من دیگه شبا ستاره‌ای دیده نمیشه

    برا من دیگه تو قلب جوونه عشق روییده نمیشه

    میدونستی كه دیگه دنیا برام تیره و تاره

    میدونستی كه دیگه مردن برام دین و راهه

    دیگه عاقل نمیشم دیگه بالغ نمیشم

    دیگه از حرفای تو سیر نمیشم

    اینو بدون اگه خدا تمام دنیارم بده جایی نیست

    اینو بدون اگه خدا تموم كارارم كنه دیگه راهی نیست

    اینو بدون اگه خدا بهشتشم به من بده صفایی نیست

    اینو بدون چون تو نبودی حالیته

    من دیگه مثل قدیم منتظر عید نوروز نبودم

    اینو بدون مثل قدیم منتظر عمو نوروز نبودم

    ای بی زبون تو رو باید توی رویا ببینم

    تو رو باید تو خواب و خیالم ببینم

    كی میگه باید یه سراب توی راه عشقم ببینم

    یا كه باید یه عذابه توی وجدان ببینمژ

    میدونی عشق تو كورم كرد

    عاقبت پیرم كرد در آخر از زندگی سیرم كرد

    چرا كه تو نیستی یه خیالی واسه من

    توی این بازی هستی تو محالی

    یكی پیدا نمیشه همدل من شه

    توی این راه مهیب همسفرم شه

    نگو بار گران بودیم و رفتیم

    نگو نامهربان بودیم و رفتیم

    نگو اینها دلیل محكمی نیست

    بگو با دیگران بودیم و رفتیم

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : مرتضی

 شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
    خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم
    از زبان کارو فریادت دهم٬ اگرهستی برس به دادم!

    خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
    و لباس فقر بپوشی
    و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

    زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟

    خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
    تن خسته خویش را بر سایه دیواری
    به خاک بسپاری
    اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی

    زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
    خداوندا اگر با مردم آمیزی
    شتابان در پی روزی
    ز پیشانی عرق ریزی
    شب آزرده و دل خسته
    تهی دست و زبان بسته
    بسوی خانه باز آیی
    زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
    تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
    ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
    که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را

    تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
    بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
    مصلوب خواهی کرد
    ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
    پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
    برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
    نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
    قدم ها در بستر فحشا می لغزد

    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    تو خود سلطان تبعیضی
    تو خود فتنه انگیزی
    اگر در روز خلقت مست نمیکردی
    یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
    جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی

    هرگز این سازها شادم نمیسازد
    دگر آهم نمیگیرد
    دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
    شب است و ماه میرقصد
    ستاره نقره می پاشد
    من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
    اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
    زین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
    گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
    هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
    داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
    شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
    درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
    نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
    زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد
    من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
    سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
    دست از دامن طناز رها خواهم کرد
    خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
    بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
    خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
    زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
    آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
    وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
    تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
    کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
    هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
    انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
    تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
    کارو

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : مرتضی

...از ان شب با خودم فکر میکردم چه عظمتی دارد زندگی انسانی که تمام عمرش را در

 مقابل چشمانی این چنین زیبا و با صداقت بگذارد. حالا دیگر برای من هم کسی روی

 کره ی زمین وجود داشت که هر ضربان قلبم و هر نفسم پاسخگوی صدا و نگاهش بود.

حالا دیگر میدانستم چگونه تشعشع صلح و ارامش از میان طوفان میسر است.به نظرم

میرسید که پرده ای نازک و تیره رنگ از جلو چشمانم برداشته شده  و جهان در مقابلم در

انوار خدایی خود جلوه گری میکرد. جلوه از ان نوع که فقط کودکان در رویا هایی از بهشت

متصور میشوند.