بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس!
بگذار کسی نداند که چه گونه من از روزی که تخته های کف این کلبة
چوبین ساحلی رفت و آمد کفش های سنگینم را بر خود احساس
کرد و سایة دراز وسردم بر ماسه های مرطوب این ساحل متروک
کشیده شد، تا روزی که دیگرآفتاب به چشم هایم نتابد، با شتابی
امیدوار کفن خود را دوخته ام، گور خود را کنده ام . .
اگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و در
همه چیز تأمل کرده ام رسوخ کرده ام.
اگر چه همه چیز را به دنبال خود کشیده ام: همة حوادث را، ماجراها را،
عشق ها و رنج ها را به دنبال خود کشیده ام و زیر این پردة زیتونی
رنگ که پیشانی آفتابسوختة من است پنهان کرده ام،
اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت.
لام تا کام حرفی نخواهم زد.
می گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبال
خود بکشم و زیر پردة زیتونی رنگ پنهان کنم: همة حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازی مثل سری پشت این
پردة ضخیم به چاهی بی انتها بریزم، نابود شان کنم و از آن همه لام تا
کام با کسی حرف نزنم . . .
نظرات شما عزیزان: